توهم

انگار كه نفرين شده ام به چه گناهي  نميدانم

 

سرنوشت بازيها دارد با دل خسته من  اسير نفس او شدم وچه اسان تحقيرم ميكند

 

سردرد امانم نميدهد چشمانم به سياهي ميرود همه جا تاريك است  خاك مرده

 

برسرايم ريخته اند

 

خنديدن را از ياد برده ام شادي با من غريبه است وچه دور ميبينمش  دست

 

 نيافتني ميماند

 

سكوت مطلق

 

اما دلم عجيب سنگين است  حال ميتوان گريست  نه ؟

 

صداي سكوت است كه مي ايد  و من تنها نشسته ام با بغضي در سينه ام توان

 

شكستنش را ندارم  شايد هم

 

نميخواهم بشكنمش  مدتهاست كه بامن است  دامني ميجستم كه پناهم باشد و پرده

 

اشكم  ميخواستم انجا سردر

 

شانه هاي او هاي هاي گريه سردهم اما افسوس .....

 

اشكهايم انگار خريداري ندارند

 

و ظلمت شب است كه بر خانه ام حكم ميراند كورسوي اميدي ميبينم  يا كه شايد

 توهمي بيش نيست  دنيا با من غريبه است  وشب سهم من است از تمام

 روشنايها.

هوای تو

امروز دلم هواي با توبودن  كرده  چشمانم شوق نگاه تورادارد كاش ميتوانستم لحظه اي ببينمت و دوباره دردرياي چشمانت غرق شوم

افسوس كه نميتوانم انچه كه در دل دارم بيان كنم زبانم قاصر است ودستم ناتوان از رسم احساسم اخر چگونه ثابت كنم دوستت دارم ؟ چه كنم ؟ توبگو

چگونه ميتوانم از وراي سيمهاي فلزي از اين دنياي مجازي احساسم را به تو نشان دهم؟

كاش فرصتي به من ميدادي؟ كاش چشمانم را ميديدي كه عشقم رافرياد ميزنند

تنهايي عذابم ميدهد خسته ام از تكرار زندگي  تورا ميخواهم كه تكيه گاهم باشي  از پاافتاده ام توان ايستادن

ندارم .گناه من چيست ؟ كه دوستت دارم  ميخواهم با توباشم  و در تو ذوب شوم

بغضي گلويم راميفشارد گوشه خلوتي ميجويم تا رهايش كنم  غرورم نميگذارد  اينجا گريه سر دهم  تنها تو

ميتواني اشكهايم راببيني  اشكي كه از چشمه قلب دردمندم جاري است

 

نازنينم :

 باورم كن و بگذار با تودوباره جان بگيرم  ميخواهم  زندگيم را باتو رونق دهم

  خنده را به لبانم بازگردان  چه سخت غريبه اند اين دوباهم   تو ميتواني اشتيشان دهي؟؟

دست مهرم را رد نكن  دستي كه دست تورا ميجويد واگر يكي شوند دنياي تازه اي ميسازند از جنس عشق

ميشود دوباره فرهاد وشيريني ساخت  ميتوان ليلي و مجنون بود اگر چشمانت ياري ام كنند

  كاش كلمات جان داشتند و ميتوانستند احساس مرا فرياد بزنند تا باورم كني

اما اميد دارم كه روزي باورم كني وميدانم كه دور نيست پيوند دستهايمان به اميد آن روز.....

شاید

شايد كمي تند رفتم بعضي حرفهايم درست نبود ولي اخر چقدر صبر؟

تا كي بايد منتظرت بمانم؟ باورم كني

تو خود هم سرگرداني نميداني چه ميخواهي اگر مثل من درجستجوي عشقي با اين روش كه پيش گرفتي مطمئن باش نخواهي رسيد ميدانم نگراني  دلهره داري  نميخواهي دوباره شكست را تجربه كني

اما مگرميشود فراموش كرد؟ تو خود گفتي كه عشق را هيچ زمان نميشود از ياد برد حتي اگر براي او هوسي بيش نبود ولي براي تو عشق بود

اما چاره چيست ؟ تنهايي

تا به كي ؟

نميتوان تنها رفت راه زندگي را   بايد تكيه گاهي داشت ميفهمي؟ سنگ صبوري كه بتوان دامن اشكش قرار داد

فرصت ندادي

نخواستي مرا بشناسي  مرا و عشق مرا پس زدي نميدانم چرا ؟

كاش ميتوانستي پرده چشمانت را كنار بزني و مرا با چشم قلبت ببيني

كاش ميتوانستم قلبم را ازسينه بيرون ارم تاببيني كه به عشق تو مي تپد

كاش كاش كاش....

من از تو چه خواستم جز ذره اي مهر اندكي محبت جرعه اي عشق؟ زياد نيست بخدا زياد نيست

در مقابلش چه ميدادم؟

همه وجودم   همه منيتم مال تو 

دوست دارم اسيرت باشم اري اسير تو و لبخند تو به اسيري نميبري مرا؟

ميدانم حرفهايم را به تمسخر ميگيري  اري خوب ميدانم كه ميخندي

تو به هر كس كه دوستت بدارد ميخندي

تو به چشمان ترم مينگري ميخندي

من به لبهاي پراز خنده تو ميگريم

اري ميگريم نه براي خودم نه

براي تو ميگريم كه عشق را به مسخره ميگيري.

می نویسم از تو...

شروع می کنم به از تو نوشتن کاغذ مست می گردد قلم به رقص در می آید.نمی دانم چرا هر وقت می خواهم از تو چیزی بر روی کاغذ بیاورم و از تو بنویسم وجودم،قلمم،کاغذم همه وهمه به وجد می آییم.عزیزم!تمام دیشب در خیالت گریستم هنوز پاییز چشمانت را روی شاخه های سرد انتظار جستجو می کنم نمی دانی چقدر محتاج توام.هنوز کاغذهایم به شوق نگاهت رنگ کاهی را پس می زند وتمام شب وتمام ثانیه ها،یکی یکی می گذرند وبه اشک هایم به دریاها روان می شوند کاش برگردی زود،کوچه بی تو دل تنگی دارد کاش برگردی زود و می دیدی که چه حالی دارد ببینی که هنوز حلقه زرد خورشید داغ تنهایی من را دارد کاش زود برمی گشتی تا قاب عکس روی دیوار تهی از چهره تو نباشد وتمام صفحات دفترم از حرف ونگاه  واسم تو پر شود کاش زود بر می گشتی.تو اگر برگردی من تمام شاخه های گل یاس  را با تمام احساس تقدیمت می کنم.

هنوز یادت هست

از من نپرس که چرا تو خورشید شدی و من سایه

اگر  عمق فاصله ها زیاد است و دستهای تو دور،تقصیر من نیست...عزیز دل...

از من نپرس که چرا  همیشه آخر کوچه های پرسه و ترانه،

من می مانم و یک جفت دست منتظر

یک جفت نگاه خسته....

از من نپرس که چرا از این همه حرفهای نگفتنی لبریزم...من بی تقصیرم مرد رویاهای هر لحظه....

بیهوده لجام تقصیر را به گردن تقدیر نینداز،اگر من

 اینجا بین حصار غربت و  دوری ماندم و تو به آغوش فردا های نیامده پناه بردی....

راستی هنوز که اردیبهشت خاطره هایمان را از یاد نبرده ای؟

آن رز قرمزی که با شرمندگی تقدیمت کردم چطور؟

یادت هست که گفتی برای همیشه پیشت نگاهت نگاهش می داری؟

حالا هر وقت دل تنگ طنین تبسمت می شوم

هر وقت دلم هوای سادگی روز دیدارمان را می کند

همدمم همان یک تکه کاغذی می شود که من گفتم و تو نوشتی :

"از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر    یادگاری که در این گنبد دوار بماند

اشتباه

اشتباه شاید همین بود.... همین تو را از خودت خواستن... غافل از اینکه٬ندیدن و نشنیدنِ تو٬بهانه ی خوبی برای باور کابوس نبودنت نیست.... توبودی....تو هستی....بی آنکه بخواهی.... تو هستی حتی اگر دیگر٬در این دنیا نباشی.... برای باور بودنت٬دلیلی بالاتر از دیوان حافظ ِ کتابخانه ی من؟ که هر غزلش با اسم تو شروع می شود.... پس اگر عاشق نیستی لا اقل من را به خیال بافی متهم نکن.... چه کسی گفته من تنها زمانی می توانم بودنت را باور کنم٬ که گرمی دستهایت را حس کنم؟یا صدای مهربانت را بشنوم؟ چه کسی گفته؟ من می فهمم سهراب چه می گوید٬وقتی چشمهایم را می شویم٬ تا "وصال" را جور دیگری ببینم..... برای من٬مگر بالاتر از اینکه٬با عشق تو٬از بدی ها پاک شوم٬ و به خدایِ احد و واحدم نزدیک تر شوم٬؟؟ من این "وصالِ بی تو" را به هزار بار "وصال دنیوی"٬نمی دهم.... وصال یعنی از تو به خدا رسیدن.... و خوشا به حال آن کسی٬که پلی می شود٬برای رسیدن دیگری٬به خدا.... من باور کرده ام که : "چشمها را باید شست جور دیگر باید دید".... من باور کرده ام که : "تو بامنی هر جا برم٬....." من باور کرده ام که : تو را باید در خود جستجو کرد..... من باور کرده ام بودنت را.... من باور کرده ام نبودنی از جنس بودن را....

یاد

اگر هنوز شب های بارونی یادت مونده باشه برات قصه می گم،نمی دونم شب های بی ستاره رو به یاد داری یا نه؟اما می خوام برات لالایی بگم.می خوام اینقدر بگم،بنویسم،بخوونم تا بالاخره بگی دوستم داری،فاصله بین ما رنگین کمانی است هفت رنگ.تو شب ها زود می خوابی بدون لالایی،من شب ها دیر می خوابم با اشک های مهتابی،تو روزها می گی ومی خندی...من روزها می گریم ومی نویسم.یادته یادته چقدر برات نوشتم توفقط مال منی،یادته بهت گفته بودم:وجودم برای تو؟

یادته چقدر برات نامه نوشتم؟نگو نگو که یادت نمی یاد.تو خودت بودی که می گفتی،شبهای بی انتهای عشق را نباید فراموش کنی نباید بری ومن رئ برای همیشه فراموش کنی؟قصه بگم یا نگم؟برام نمی خوونی!بگم یا نگم دوستت دارم،برام نمی مونی،بگم دلم برای تو،فدای تو،دوستم نداری،اما این بار نوشتم که بگم چشمهایم برای تو

نقطه سر خط

آن که می بینی آسمان نیست...پس به آن بالاها نگاه نکن.

آسمان همینجا روی زمین است...پس خیلی دور هم نرو.

می دانم که برای تو سخت است که پیدایش کنی...پس خودت را خسته هم نکن.

راحتت کنم...آسمان اینجاست...پشت پلک های باران زده ی من...

و حالا این تو نیستی که نگاهش می کنی....این آسمان است که تو را از چشم من می بیند.

پس مطمئن باش که آن توهم آبی رنگی که آن بالاها می دیدی٬آسمان نبود.

آسمانی که یک روز آفتابی باشد و یک روز بارانی.....یک روز آبی و یک روز خاکستری.....

آسمانی که هر روز رنگ عوض کند که آسمان نیست....

آسمانی که نه به ستاره اش وفا می کند و....نه به ماه و خورشید....

آسمانی که کبوتر و باز را با هم در خود جای بدهد....

که آسمان نیست....

من آسمانی را که باریدنش بهانه ای نباشد٬برای اینکه من و تو٬

زیر سقف یک چتر٬با هم بودن را تمرین کنیم٬نمی خواهم...قبول ندارم....

پس به آن بالاها نگاه نکن...روبروی من بایست...و برای لحظه ای٬

چشمان مهربانت را به چشمانم هدیه کن.....تا چشمهایم به تو بگویند....

آسمان دل من است که همین حالا به حرمت لحظه های این ماه عزیز قسم می خورد....

که گلایه ها را به دست باد بسپارد....

آسمان دل من است که همیشه یک رنگ است٬نه آبی...نه خاکستری....نه.....

بلکه به رنگ عشق...رنگ تو....

و حالا مرد ترانه و احساس٬تنها یک چیز را از یاد مبر....از یاد مبر....

که چتر من باز باشد یا بسته....آسمان دلم بی تو همیشه ابریست....

دلتنگم

دلتنگم از دوري ات دلتنگم از اينكه چرا نمي آي تا كي بايد چشم به جاده بدوزم. دلتنگم از ياس ها وداوودي ها كه نمي توانند براي آمدنت كاري بكنند تا كي بايد نظاره گر آسمان باشم تا روي تو را در ميان ستاره ها بيابم.بيا وبا آمدنت روزها زندگي شب هاي دلواپسي ساعت هاي به انتظار نشسته واميدهاي روشن را بياور.

باز هم چشم به راهت مي نشينم شايد از عابري كه روزي از كوچه پس كوچه هاي قلبت عبور كرده يادي كني شايد از كبوتري كه روزي از لبه پنچره نگاهت دانه اي بر چيد سراغي بگيري.هنوز سر در گم روزهاي بي توام.


.....

باز هم به پشت دیوار رسیده ام.دیواری که تو عشق من،به دور خود کشیده

 ای.دیواری نا دیدنی که فقط من وتو می توانیم حسش کنیم.می دانم خوابیده

 ای،حتی در خواب هم این فاصله نحس وبدیمن را همراه داری.چیزی در وجود

نازنیت می گوید:نزدیک نشو.اینجا حریم من است.ولی مگر من وتو ما نشده

بودیم.مگر قرار نشده بود از خود تنها ومجردمان سخنی نگوییم.ایستاده ام

 بر آستانه دروازه دیوار تو.دستانم کوبه در را جستو می کند ونمی یابد.

می روم کناراز دور نگاهت میکنم ودر دل می گویم:حصارها را بردار وآرزوها

 می کنم فریاد خاموشم را بشنوی. 


مرا بشناس

و من سنگ شدم! بی روح، لخت ، بی حرکت!
دستهایم؛ دیگر توان جستجو نداشتند.
پاهایم...انگار جایی جا مانده بودند.
دلم به حال خودم سوخت! خواستم دست تنهایی خود را خود بگیرم که ناگاه شنیدم...
می شنیدم که صدایم می کنند، آری آن دورها آوایی بود که مرا می خواند...
همه را می شنیدم اما اینجا سنگی نشسته بود!
نمی خواستم جواب دهم.می ترسیدم!
می گفتند هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است...
نمی دانستم، و همین ندانستن من را پرت می کرد به طرف همان انحنای ناشی از زمان و مکان...
نمی دانستم فریاد زدن و پافشاری من ناشی از جسارت و اراده ام بود و یا از سادگی و بی تجربگی؟!
من پری کوچک غمگینی بودم که در اقیانوس مسکن داشت، دلم را در یک نی لبک چوبین می نواختم،
آرام آرام...پری کوچک و غمگینی که شب از یک بوسه می مرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می آمد.
یک روز که به دنیا آمدم دیدم من از آغاز اینجا بوده ام! دیدم وجود مرا پایانی نخواهد بود.
دیدم دستی به سویم دراز شده...دست خدا بود!
خدا در قالب یک انسان،یک هم نوع، یک همدل، در مقابلم ایستاده بود
و لبخند می زد...
به من گفت:
- تو اینجایی؛ زنده! نمی توانند تو را از زندگی تبعید کنند...
گفتم:
-اگر آنها چشمانم را در آورند من به نجوای عشق تو گوش خواهم سپرد...
اگر آنها بخواهند مرا از شنیدن باز دارند، من وجد و سرور را در نوازش نسیم خواهم یافت که آمیخته ای است از رایحه ی زیبایی و حلاوت نفسهای عاشقان...
و اگر هوا را از من دریغ کنند من با روحم زندگی خواهم کرد ؛ زیرا روح خواهر عشق و زیبایی است...

سرنشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره چکید و نامش دل شد

الهه اشک

وقتی چیکه چیکه اشکات روی گونت می ریزه….. وقتی می گردی اونی رو پیدا کنی که می خوای … بعد یه لحظه خودتم گم می کنی وقتی می خوای بخندی اما اشک امانتو بریده .… وقتی می خوای گریه کنی اما غرور بهت اجازه نمی ده .…اونوقته که تازه می فهمی بغضت داره داغونت می کنه….. اونوقته که می فهمی کسانی رو کم داری … اونوقته که می فهمی هر کسی رو رها کردن راحت نیست ….. آره خودتم اینو خوب میدونی که اگه صداقت رو قبول نکنی خدا بهت پشت می کنه…… وقتی نمی دونی برای آروم شدنت باید چیکار کنی ….. وقتی هنوز تو لحظه هات صدای نفس های ؟ جاری ….. اون زمان که اشک از چشمات حلقه حلقه پایین میاد ؛ اون زمان که دل اشک هم شکسته ؛ مثه دل تو !!! آروم که چشاتو ببندی ؟ می بینی همون گوشه ی متروکه ی ذهنت که رهام کردی به امید خدا و خودت راه افتادی تا به آسمون برسی …. خودت راه افتادی تا سفر رو به پایان برسونی…. بدوون ؟ ...بدون پاهای ؟.... اما بین سفر احساس کردی که یه چیزی کم داری … برگشتی که ؟ با خودت ببری !!! ؛ حالا … حالا … اون دیگه نیست … اون دیگه وجود نداره.. دیگه حرفی ندارم ….

آیا باید این گونه شوم؟...

ميدونی ، گاهی اوقات ، توی بعضی شرايط ، يه بُغض سنگين راه گلومو می بنده ...

تو اون لحظه دلم ميخواد منفجر بشم ... آره ، منفجر بشم و مشکلاتم رو به همه بگم ، بگم که دارم چه دردی رو تحمل ميکنم و روحم زير اين فشار داره داغون ميشه ..........

اما ميدونی ، همون موقع به خودم ميگم  : که چی؟ برای چی بايد مشکلاتم رو به ديگران بگم ؟؟؟؟ ... بگم که چشماشون پُر از اشک بشه و دلشون برام بسوزه و بگن :”آخی ... بيچاره چه دردی رو داره تحمل ميکنه !!!!!!!! نه ...هرگز ! اين دلسوزيا .. اين ترحم ها ، حالمو بهم ميزنه ! برای همين تا حالا تحمل کردم و دم نزدم ،....

ميدونم تو هم مثل منی  ...ولی ، ميدونی تفاوت من و تو چيه؟؟؟!! اينه که تو وقتی اون بُغض تا گلوت مياد و ميخواد بترکه ، تو اين اجازه رو بهش نميدی ، آره ، تو اين اراده رو داری که اجازه ندی اين بُغض بترکه...ولی من ، من اين اراده رو ندارم ، من اجازه ميدم بُغضم بترکه و اشکام بريزه رو گونه هام ... به خيال خودم آروم ميشم ، اما انگار بدتر ميشه !! ...

برای همينه که حالا سعی ميکنم گريه هم نکنم ، بشم يه سنگ که به هيچی توجه نداره ، يعنی توی اين دوره زمونه بايد يه سنگ بود تا باقی موند ، يه سنگ خارا ....

اما ، فکر که ميکنم ، ميبينم حتی سنگ بودن هم ارادهء قوی می خواد!!!!!!!

اولین باری که عاشقت شدم یادته ؟

اولین باری که عاشقت شدم یادته ؟ من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم . من به تو قول دادم دیگه هیچوقت سیب نخورم و تو هم قول دادی دور خودت پیله نزنی . ولی نمی دونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم . تو هم از غصه دور خودت پیله بستی ... حالا دومین باره که عاشقت شدم ، ولی حالا من هنوز یه کرم سیبم و تو یه پروانه خوشگل ، تو پر زدی و رفتی و من موندم و سیبایی که جایی برای خورده شدنشون نمونده . از هر چی سیبه منتنفرم ...

التماس...

1000 مرتبه، 900 جمله عاشقانه را در 800 جاي مختلف به 700 زبان، پيش

600 نفر تکرار کردم. 500 نفر، 400 بار آنرا به 300 زبان در 200 برگ

ترجمه کردند. آنرا 100 بار براي تو در 90 روز، روزي 80 دقيقه خواندم.

70 جمله را نو 60 بار در 50 روز، روزي 40 بار براي خودت تکرار کردي.

30 بار آنرا آموختي و پس از 20 ساعت، 10 بار از تو 9 سوال کردم.

8 مرتبه به 7 سوال آن 6 بار در فاصله 5 دقيقه جواب دادي. 4 مرتبه تو را

در 3 جاي مختلف دعوت کردم. 2 ساعت از تو خواهش کردم تا 1 مرتبه گفتي:

دوستت دارم


حرف مهدی....

گفت بنويس گفتم با چه بنويسم قلم ندارم گفت با استخوانت بنويس گفتم مركب

 ندارم با چه بنويسم گفت با خونت بنويس گفتم ورق ندارم بر روي چه بنويسم

 گفت بر روي قلبت بنويس گفتم چه بنويسم گفت بنويس دوست دارم

بی وفایی

اوني كه يار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمي داد دل به هر كس

 نمي داد، دل مي گفت مقدسه عشق اون برام بسه ،از نگاش نفهميدم كه دروغه

وهوسه، غصه خوردن نداره ،گريه كردن نداره، به يه قلب بي وفا دل سپردن

نداره، آخر قصه چي شد، قلب اون مال كي شد اون كه از من پر گرفت چي

مي خواستيم وچي شد، اوني كه مال تو بود اگه لايق تو بود تورو تنها

نمي ذاشت، با خودت جا نمي ذاشت... اوني كه يار تو بود، اگه غمخوار تو

 بود، قلبش رو پس نمي داد دل به هر كس نمي داد

امشب

امشب گريه ميكنم .گريه ميكنم برا تو براي خودم براي تموم اونايي كه

 خواستن گريه كنن نتونستن. برا ي تمام اون چيزي كه خواستي ونبودم خواستم

 وبودي. امشب گريه ميكنم به وسعت دريا به وسعت بيشه به وسعت دل

عاشق.براي تو...براي تو....و به پاس احترام تمام تحقيرهايي كه از ديگران

 شنيدم وهنوز شكست نخوردم

کم می آورم

بعضي وقت ها در همه چيز كم مي آورم .كم مي آورم .
حتي در نفس كشيدن . در زندگي كردن . دستي بيخ گلويم نشسته بود ونمي گذاشت نفس بكشم
يك دست هم آمده قلبم را گرفته نمي گذارد بتپد . نمي گذارد . قاصدك ! آن ديگر دست من نيست . باور كن دست من نيست . در لحظه ها ذوب شده ام و با آن ها از بين مي روم بي آن كه زندگي كرده باشم . بي آن كه زندگي كرده باشم .
اين كه دارد مي گذرد پس چيست ؟ زندگي من است يا فقط لحظه هاي بي من …………
نفس نمي توانم بكشم ، دستي قلبم را در مشتش گرفته و فشار مي دهد ‚‌ يك كوه خستگي و واماندگي روي شانه هايم است و ذوب شده در لحظه ها از بين مي روم …… مي ميرم …
چرا كسي حواسش نيست . من دارم مي ميرم .

حرفای مهدی به هستی

دلت تنگ است ميدانم ، قلبت شكسته است مي دانم ، زندگي

برايت عذاب است ميدانم ، دوري برايت سخت است ميدانم … اما

براي چند لحظه آرام بگير عزيزم … 

گريه نكن كه اشكهايت حال و هواي مرا نيز باراني مي كند ، گريه  

نكن كه چشمهاي من نيز به گريه خواهند افتاد … آرام باش عزيزم ،  

دواي درد تو گريه نيست!  

بيا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگيري ، با گريه خودت را آرام نكن...!  

با تنهايي باش اما اشك نريز ، درد دلت را به تنهايي بگو زماني كه  

تنهايي!

گريه نكن كه اشكهايت مرا نا آرام ميكند .! گريه نكن چون گريه تو را

به فراسوي دلتنگي ها ميكشاند ! گريه نكن كه چشمهايم طاقت اين  

را ندارند كه آن اشكهاي پر از مهرت را بر روي گونه هاي نازنينت  

ببينند ، و دستهايم طاقت اين را ندارند كه اشكهاي چشمهايت را از  

گونه هايت پاك كنند .! گريه نكن كه من نيز مانند تو آشفته مي شوم!  

گريه نكن ، چون دوست ندارم آن چشمهاي زيبايت را خيس ببينم!

حيف آن چشمهاي زيبا و پر از عشقت نيست كه از اشك ريختن

خيس و خسته شود؟

اي عزيزم ، اي زندگي ام ، اي عشقم ، اگر من تمام وجودت مي  

باشم ،اگر مرا دوست ميداري و عاشق مني ، تنها يك چيز از تو  

ميخواهم كه دوست دارم به آن عمل كني و آن اين است كه ديگر

نبينم چشمهايت خيس و گريان باشند! زندگي ارزش اين همه اشك  

ريختن را ندارد ، آن اشكهاي پر از مهرت را درون چشمهاي زيبايت  

نگه دار ، بگذار اين اشكها در چشمانت آرام بگيرند … عزيزم گريه نكن  

چون من از گريه هايت به گريه خواهم افتاد ! وقتي اشكهايت را

ميبينم غم و غصه به سراغم مي آيد!

وقتي اشكهايت را ميبينم حال و هواي غريبي به سراغم مي آيد !  

وقتي اشكهايت را ميبينم ، از زندگي ام خسته مي شوم! وقتي

اشك ميريزي دنيا نيز ماتم ميگيرد ، پرندگان آوازي نميخوانند ، بغض  

آسمان گرفته مي شود ، هوا ابري مي شود و پرستوهاي عاشق  

خسته از پرواز !

گريه نكن عزيزم… آرام باش عزيزم، بگذار اين اشكهاي گذشته را از  

گونه هاي نازنينت پاك كنم ، دستهايت رادر دستان من بگذار عزيزم،

سرت را بر روي شانه هايم بگذار عزيزم و درد و دلهايت را در گوشم  

زمزمه كن عزيزم … من مي شنوم بگو درد دلت را عزيزم!

با گريه خودت را خالي نكن عزيزم چون بغض گلويم را مي گيرد ، با

گفتن درددلت به من خودت را خالي كن تا دل من نيز خالي شود!

ميدانم وقتي اين متن مرا ميخواني اشك از چشمانت سرازير مي

شود آري پس براي آخرين بار نيز گريه كن چون اين درد دلي بود كه

من نيز با چشمان خيس نوشتم ....

عشق تو...

مثل خورشید میمونی میون این همه تاریکی –وقتی طلوع میکنی ظلمت دلم فراری میشه سیاهی غم وغصه کنار میرن و عشق تو سلطان قلبم میشه.وقتی حرف میزنی صدای ناز تو تا اعماق دلم نفوذ میکنه جز صدای قشنگ تو دیگه هیچ چیزی نمیشنوم...عشق پاک تو همه وجودم و همه زندگیمو لبریز کرده –داشتن تو بودن با تو زیباترین و بزرگترین ارزوی منه. ارزویی که سالهاست با منه ...صورت مهربون و چشمهای معصوم توهیچوقت از ذهنم پاک نمیشه همون چشمهایی که برق نگاهشون تاب ایستادن رو ازم میگیره.وقتی با هات حرف میزنم قدرت نگاه کردن به چشمهای گیرای تورو ندارم وقتی نگاهت میکنم وقتی میبینم شادی و میخندی وقتی صورت کوچیکت گل میندازه و مثل یه غزال گریز پا همه جا سرک میشی اگه یکم دقت کنی چشمهای نگرون منو میبنی که همه جا همراهت میاد پشت هر دیواری گوشه هر پنجره ای به انتظار میشینه تا تو بیایی و یه لحظه هم مهمون عزیز کرده دل عاشقم بشی.. میخوام از ارزوهام بگم برات : دوست دارم یه روز ابری زیره نم نم بارون دستهای کوچیک تورو تو دستام بگیرم و پا به پات قدم بردارم اونقدر باهات راه برم که دیگه نای ایستادن نداشته باشم دلم میخواد یه روزی وقتی نگاهت میکنم وقتی چشم تو چشمات دارم بدونی که عاشقتم بدونی وبدونم که ماله همیم .... اگه اون روز بیاد من خوشبخت ترینم .. هدیه من به تو یه اسمون ستاره است توی دل کوچیک من پره ستاره است میخوام تو ماه دلم باشی بیایی و با نور دوتا چشمهای قشنگت شب دلم رو نورانی کنی.. ماه پیشونی من میاد روزی که عشق تو بهم جرات بده تا ارزوهامو فریاد بزنم به امید اون روز. دوستت دارم

به تو تقدیم می کنم..

به تو تقديم ميكنم تمام احساسات دورنم را كه مشتاقانه تو را طلب ميكنند.

 

به تو تقديم ميكنم لحظه لحظه هاي دلتنگي ام را كه به وسعت تمام روزهايي

 

است كه بي تو سركردم.

 

وبه تو تقديم ميكنم عشق را كه در تپشهاي قلبم و دراشتياق چشمان هميشه

 

منتظرم يافتم.

 

اين ارزشمندترين هديه من به توست   گوشه اي از قلبت پناهش ده وبا

 

خورشيد مهرباني ات نگهبانش باش. هميشه در خاطرم خواهي ماند

اندكي صبر سحر نزديك است.....

شيريني ديدار بعداز فراق تو را انتظار ميكشم  دوري از تو برايم سخت بود

و ملال اور اما شيريني  خنده هايت  تحمل فاصله ها را برايم آسانتر ميكرد 

   

حالا ديگرنزديك به توام  وجود نازنينت را حس ميكنم  خاطرات تلخ تنهايي و

 

روزهاي  تكراري و بي كسي ام را دراين شهر از ياد برده ام   

 

اينجا هوايش بوي تو رادارد  هر سو كه مينگرم توراميبينم كه لبخند به لب

 

ايستاده اي و با چشمانت مرا فراميخواني همان چشماني كه شب وروز

 

هجرانشان رادر اشك نگاهم بر قلبم ميريختم 

 

چه شبها كه روياي دستان پرمهرت  خواب از چشمانم مي روبود و در دل

 

ظلمت شب تو را فرياد ميزدم

 

اري نازنينم   قلبم را به توباخته ام  قلبي كه زخم خورده  دشنه داغ

بي وفايي است  و ابراز علاقه تو مرحمي است  بر دردهاي آن.

 

حلقه عشقت بوسه گاه  لبهاي داغ من است         چه ساده عاشقت شدم .

 

صبورانه ميگذرانم اين چندروز را تا دوباره  جان بگيرم از ديدار تو

سوآل

اگه گفته بشه که دو راه داری

زنده موندن و زندگی کردن

زندگی در تنهایی غربت و غم

زندگی و نفسه های سخت

تلخی ها و ناجوانمردی ها

زندگی با روزگار بی وفا

و راه دیگر

مردن

پایانی بر تمام آرزوهای دست نیافتنی

پایانی بر درد و رنج و غم

فرار از بی وفایان

فرار از دست روزگار

رهایی از سیاهی و تاریکی ها

فرار از تنهایی