باز هم سکوت...
دیروز به خدا گفتم که پاره کند ریسمان هر چه رنگ تعلق است و امروز...
تمام عکسهایی را که با دوربین چشمم در تاریک خانه ذهنم بود پاره کردم و دیدم بازهم خدا هست ،خدایی که همین نزدیکی هاست و تنها دل شکسته ای بر جای مانده که همه را دوست دارد حتی آنان که در حقش کوتاهی و بدی...
کاش همیشه میشد تمام ناگفته ها را گفت...کاش اشک فریادی بس عظیم بود و عمق محبت و دوستی مهری بر پیشانی ...کاش همیشه میشد بود و بود و بود...
وای که چقدر پر از سکوتم سکوتی که بر شب بارانیست و تنها صدای گریه باران ... این صدای سکوت من و گریه باران است که میشنوی و هیچ تفسیری بر آن نیست... دلم میخواهد به اندازه تمام روزهای عمرم سکوت کنم ...دلم میخواهد به اندازه تمام روزهای عمرم سکوت کنم ...سکوتی که هیچ گاه نشکند...
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام خرداد ۱۳۸۹ ساعت 1:35 توسط هستی
|
تقدیم به تو که تمام وجودم از آن تو بود