شب و من و تو و خدا
جام.آهسته بلند شدم .همه درها بسته بود .به آسمان نگاه کردم.صدای اذان
از مسجد سر کوچه می اومد.رفتم که وضو بگیرم اشکام سرازیر شد .نمی تونستم
زار بزنم .دلم داشت می تر کید.یاد اون وقتهایی افتادم که با هم خیلی
دوست بودیم .یادم اومد که دوباره خدا رو صدا کردم خدایا این طوری ما رو
می بینی وبرای هر کدام از ما دفتر عشق مستقلی باز کردی.توی سجده بودم
سرم پایین بود.وقطره های اشک از گونه ام سورمیخوردن حس می کردم برای
خدا شکایتی ندارم.فقط داشتم با خدا درد دل می کردم همین وبس.اصلا نگفتم
که چی می خوام وچی نمی خوام فقط داشتم حرف دلمو میزدم که: دارم می سوزم
دارم خاکستر می شم.می دونم که می دونی.چقدر دلم از این آدمای بی معرفت
گرفته . من شکایتمو فقط میتونم به تو بگم .چون جز تو کسی نیست که حرفمو
باور کنه.سجدم خیلی طول کشید.وقتی سرمو با لا گرفتم دیدم تمام سجادم خیس
شده بود.ان موقعه نمی دونستم چکار می کنم.فقط می دونم گریه کردم.گریه ای
که از روی بهونه بود.بهونشم دلیل نبودن تو بود
تقدیم به تو که تمام وجودم از آن تو بود