غوغای عشق در دفتر عشق مهدی(3)

میترسم

میترسم بمیرم و نتوانم تو را در آغوش بگیرم!    

نگذار که با حسرت یک لحظه گرفتن دستهایت بمیرم!

میترسم بمیرم و نتوانم به تو ثابت کنم که عاشقت هستم ،

میترسم روزی بیایی و بگویی که من لایقت نیستم!

مرا در حسرت عشقت نگذار ، بگذار تا زنده ام تو را حس کنم ،

تو را در آغوش بگیرم و نوازش کنم!

میترسم بمیرم و نتوانم لبهایت را ببوسم ،

 نمیخواهم در حسرت طعم شیرین لبهایت بسوزم!

دنیا بی وفاست ، می ترسم این دنیای بی وفا مرا از تو بگیرد،

 میترسم همین روزها قلبم آرام بمیرد!

بگذار در این دو روز دنیا به اندازه ی یک دنیا نگاهت کنم ،

 بگذار به اندازه ی یک عمر تو را در آغوش بگیرم و با تو درد دل کنم!

میترسم

میترسم همین لحظه ، همین فردا ، همین روزها لحظه ی مرگم فرا رسد!

یک مرگ پر از حسرت ، یک مرگ پر از آرزو و امید!

تنها حسرت و آرزوی من در آن لحظه تویی و حضورت در کنارم است!

تنها حسرت من در آن لحظه نگاه به چشمهای زیبایت است!

در این دو روز دنیا بیا در کنارم ، از عشق بگو برایم ،

 گرچه سیر نمیشوم از لحظه های با تو بودن،  

اما هیچگاه نمیمانم در حسرت عشقت! 

غوغای عشق در دفتر عشق مهدی(2)

تنها حرف دلم

قلبی که به عشق تو میتپد ، چشمی که از دلتنگی تو میگرید،  

دستی که در حسرت گرمی دستان تو نشسته ، پاهایی که به امید رسیدن به

تو   

اولین قدم را برداشته!

این قلبم است که عاشق تو است ، این چشمهای من است که باران عشق در آن  

می بارد و این لبهای من است که برایت میخواند شعر دلتنگی را....

وجودم به خاطر فاصله هاست که سرد است ، حضورت در کنارم تنها آرزوی من

است،  

بتاب ای خورشید همیشه تابانم که گرمای تو شامل حال من است!

این قلب من است که بی تاب است ،  سالهاست که گرفتار است ، به درد عشق  

تنها حرف دلم

دچار است ، دوای دردم هستی ، ای تو که تنها دلیل نفس کشیدنم هستی! 

دریچه ای رو به خوشبختی باز میکنم و به خیال تو در آسمان تنهایی پرواز

میکنم ! 

بالهایی که به عشق تو هوس پرواز کرده اند ، میرسم به اوج آسمانی که به  

عشق تو آبی شده ، دل من برای تو ذره ای شده ،  

دلتنگم و برایت در سقف آبی آسمان مینویسم!

مینویسم تا هر جایی بخوانی آنچه درون قلب من است !

دوستت دارم عشق من این تنها حرف دل من است!

غوغای عشق در دفتر عشق مهدی(1)

دلتنگی های من

بی قراری های دل من

تویی تمام هستی من

بسته است وجودت به زندگی من

حال و هوای عجیب من ،

من یک عاشقم ، این است جرم سنگین من!

قصه ی زندگی ام ، گذشته های پر از غمم ،

بی خیال آنها ، از امروز است روز نفس کشیدنم!

نفس کشیدنم با تو ، همیشه گفته ام که وجودم برای تو

لبخند روی لبانم به شرط بودن تو ،

دیوانه میکند مرا آن چشمهای زیبای تو...

اشکهای من

تو دور از منی و من در بستر غم

حرفی بزن به من

اسم مرا صدا کن عشق من

صدا کن اسمم را ، که این رازیست برای آرامش دل من

میترسم از فردایی که نیستی در کنار من

دست خودم نیست ، این کابوسی است که می آید به خواب هر شب من

بگذریم ، میرویم به سراغ درد دلهای هم

گفته بودی که مرا دوست داری عزیز من

گفته بودی که تنها مرا میخواهی عشق من

گفته بودم تو باش تا من نیز بمانم ،

 نمیخواهم همچنان از غصه گذشته ی تلخم بنالم

نمیخواهم از ترس عاشق شدن تنها بمانم،

یا اینکه هنوز به انتظار به حقیقت پیوستن قصه عشق بمانم

من که چشمهایم را بسته ام ،  تنها تو را میبینم

اینبار هم حرف دلم را گوش میکنم و

عاشقانه با تو در کنار ساحل عشق مینشینم!

دلتنگی های من ،

بی قراری های دل من ،

تویی تمام وجود من ،

خودت را رها کن در آغوش من...

تو ملکه زندگی منی

عزیزم!

از روزی که باتو عهدی نا گسستنی بسته ام و می و ساقی و ساغر را در هم

شکسته ام٬دیگر حتی توان لحظه ای از تو دور بودن و دور مندن را ندارم.

و دستان پر مهر و عطوفت پدر ومادرت را می بوسم که عاشقانه و صادقانه تو

را پرورده اند و به من هدیه کرده اند و هر روز فریاد می زنم که خدایا

 من و او را با هم بمیران...

این رویای دیرینه من بوده...

اما...

انتظار من

من کنار پنجره سکوت٬چشم به راهت هستم تا تو برگردی.خسته و بی پناه گوشه

این اتاق تاریک در میان جرقه ای روشن از اشک نشسته ام٬لحظه ها بدون تو

 برایم دردناکند.

می دانم که از تو دورم و اما تو در بند٬بند وجودم جای داری.

آن گاه که  از دروازه خاطرات عبور می کنم و باد٬یاد گذشته را ورق می زند

٬تو در من زنده هستی٬وقتی خورشید با زیباترین انوار طلایی روی شرقی ترین

کوه ها نقاشی می کند٬ عشقت در قلبم می تپد.

دیر زمانی است که صدای سبز و شیرینت در سرای دلم نمی پیچد و گرمای

چشمانت وجود سرد و بی روحم را ذوب نمی کند.

بی تو مانند شاخه ای خشک می می مانم به تک درختی بی بار در کویری تشنه

به خود دلداری می دهم که تورا با لبخندی خواهم دید و یاد روزهای قدیم را

زنده خواهم کرد.

بیا و تقدیر من باش تا به روزهای آفتابی برسیم و بر اندوه ظلمت و تنهایی

غلبه کنیم...

زندگی

زندگی تا کنون از دورویی خود تنها روی بدیها٬نا مردی ها٬نا رفیقی های

خود را به من نشان داده است

زندگی برایم مفهومی پوچ است.

زندگی برای کی٬برای چی٬به امید که زیستن است؟

به چه امید دل خود را به زندگی در این دنیایی که پر از نا مردی هاست

وادارم؟

شجره نامه ام سیاه است.

از این دنیا تنها دلی دارم که تنها در گوشه ای بدون هیچ دلیلی می تپد

٬فقط برای اینکه بگویم من هم هستم٬وجود دارم٬

ولی افسوس هیچ کس مرا نمی بیند٬صدایم را نمیشنود...

دوست داشتن من

تو را به اندازه ی گل دوست ندارم زیرا روزی پژمرده می شوی

تو را به اندازه ی قاصدک دوست ندارم زیرا روزی از من جدا می شوی

تو را به اندازه ی باران دوست ندارم زیرا روزی بند می آیی

تو را به اندازه ی قلبم دوست دارم زیرا جدایی ناپذیری تپش قلب من در تپش

قلب توست.

در تپش قلبم نام تو می تپد ای که نرمی صدایت نسیم و ای که نرمی

خنده هایت به مهربانی تو بازمیگردد.

دوستت دارم.

گمشده ی من

در کوچه پس کوچه های دلم غوغایی عجیب برپا بود و تمام گلهای

امید و آرزویم داشت پرپر می شد.

چه کسی می توانست مرا درک کند و برای اجاق سرد تنهایی ام شراره ای باشد؟

دلم برای یک ذره محبت بی تاب بود.

آری من گدای محبت بودم.

نیازمند کسی که مرا از چشمه سار دوستی و مهربانی سیراب کند.

همیشه آ رزو می کردم کاش دستی از آستین زمان بیرون آید وعطر نوازش برسرم

 بیفشاند که روزها و ماهها از پی هم گذشتند و بالاخره این آرامش با دیدن

 تو از بین رفت و دیدار تو  طوفان احساساتم را برانگیخت

چرا که تو محبت گمشده ام را به بهترین وجه ارزانیم داشتی

دوستت دارم... 

شاید

مانند پرستویی شب زده با کوله باری از غم های غریبی قصد کجا را کرده ام؟

آن سوی جاده های خالی از عشق٬خالی از عاطفه٬آیا کسی منتظر من خواهدماند؟

کور سویی غریب مرا می خواند.

باید در کوره راه تنهایی به سویش بشتابم٬می شتابم.

شاید هم نفسی باشد با لبخندی سبز و دستانی پر از احساس که کوله بار رااز

دوشم بزداید و مرا به محراب عشق آذین کند

شاید همین باشد

...شاید همین باشد...