غوغای عشق

حالا که آمدی و مرا عاشق خودت کردی آب سرد بر روی این قلب آتشین من نریز...

با رفتنت مرا وسوسه ی نکن که خود را  از دنیا رها کنم...

حالا که آمدی و اینهمه قول و قرار دادی بیا و تا آخرین لحظه با من باش...

بیا و مرا پشیمان از این عاشق شدن نکن...

تنهای تنها بودم  اینک که با تو هستم دلم می خواد تا آخرین لحظه نفسهایم با تو باشم و دیگر به سوی تنهایی ها باز نگردم...

نمی دانم چرا اینهمه تو را دوست دارم   و لحظه به لحظه دلم برایت تنگ می شود   تنها می دانم   احساس می کنم   اینک یک دیوانه ام   دیوانه ای که شبها با یاد تو و از دلتنگی تو با چشمهای خیس می خوابد و روزها  نیز لحظه به لحظه به یاد تو هست و فکرش از یاد تو بیرون نمی رود.

حالا که آمدی و عاشقم کردی  قلبم را نشکن و چشمهایم را خیس نکن...

حالا که آمدی  مرا تنها نگذار و قلب مرا دوباره در به در این دنیا ی بی محبت نکن 

تو اولین و آخرین عشق منی عزیزم  چگونه تو را فراموش کنم . ای تو که مرا از گرداب تنهایی و نا امیدی نجات دادی و به زندگی سرد و بی روحم جان دادی    

مثل خزانی بودم که با آمدنت تدیل به بهار سبز عاشقی شدم ، مثل رنده ای در قفس بودم که تو آمدی و مرا در آسمان آبی وجودت رها کردی ، مثل کویری بودمکه آرزوی یک قطره باران محبت را می کشیدم،تو آمدی و مرا از عشق و محبت خودت سیراب کردی عزیزم...

دیگر بی وفایی نکن که دیگر صبر و طاقتم به آخر رسیده...

تو یکی بیا و از ته دل با من باش...

نمی توانم فراموشت کنم ،ای تو که مرا دیوانه کردی ، مرا در این دنیای عاشقی در به در نکن ، فراموشم نکن و با من باش ، و تا اد مرا دوست داشته باش...

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ، اگر می دانستی که چشمهای با گناه من شب و روز برای تو خیس است و از دلتنگی تو میبارد ، اگر می دانستی تنها آرزویم به تو رسیدن است ، هیچگاه مرا با این عشقت نمی سوزاندی...