عشق،زندگی،مرگ
زندگی به مرگ گفت: چرا آمدن تو رفتن من است؟ چرا خنده تو گریه من است؟
مرگ حرفی نزد! زندگی دوباره گفت: من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه.
من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی. مرگ ساکت بود. زندگی گفت: رابطه
من و تو احمقانه است! زنده کجا، گور کجا؟ دخمه کجا، نور کجا؟ غصه کجا،
سور کجا؟ اما مرگ تنها گوش می داد. زندگی فریاد زد: دیوانه، لااقل بگو
چرا محکوم به مرگم؟؟؟ و مرگ آرام گفت: تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق
و حسرت چه بیهوده اید
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم تیر ۱۳۸۹ ساعت 16:16 توسط هستی
|
تقدیم به تو که تمام وجودم از آن تو بود