زندگی به مرگ گفت: چرا آمدن تو رفتن من است؟ چرا خنده تو گریه من است؟

 مرگ حرفی نزد! زندگی دوباره گفت: من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه.

 من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی. مرگ ساکت بود. زندگی گفت: رابطه

 من و تو احمقانه است! زنده کجا، گور کجا؟ دخمه کجا، نور کجا؟ غصه کجا،

سور کجا؟ اما مرگ تنها گوش می داد. زندگی فریاد زد: دیوانه، لااقل بگو

چرا محکوم به مرگم؟؟؟ و مرگ آرام گفت: تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق

 و حسرت چه بیهوده اید