دلم دارد هی بال بال می زند برای همه چیز ! برای هر چیزی که انتظارش را می کشیدم و برای چیزهایی که حتی فکرش را هم نکرده بودم ! کاش می شد این دیوار تنهایی اتاق را هم با خودم ببرم ! اصلانمی دانم دلم چه می خواهد ... انگار خو گرفته این بی قراری با دل من ! آخِر آن موقع ها قرارنبود قصه اینجوری تمام شود ... وقتی رسیدم به اینجا، به این اتاق - که چه قدر بوی نیامدن می دهد و چه قدر این اتاق تا تمام دوست داشتنم فاصله دارد - فکرش را هم نمی کردم این کلاغِ ناسازگار آخر قصه سرِسازش با من بگذارد و پیش از پایان قصه به خانه اش برسد ...
... اصلاً نکند همه چیز یک شوخی ساده است !؟! نکند تو فقط خواستی سر به سرم بگذاری وقتی گفتی امروز چه خوشگل شدی و حرفهای قشنگ قشنگ زدی؟! ... نمی دانم – شاید ترسیده ام ! شاید هم خواب دیده ام همه اینها را ! چه ترسی بَرَم داشته ! این بار صرف فعل آمدن و رفتن با هم است ! چه سخت می شود ... می آیی و می آیم ... می روی و می روم ! چه قدر دلم تاب دل دلِ ساده روزهای اول آشنایی را ندارد ... حتی دیگر نه سفره خانه ای هست و نه آوای شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم و نه قرآنی که به آن سپرده شوی و نه من که چشمهایم تر شود و روی برگردانم تا شاید نفهمی خداحافظی روی لبهایم ماسیده است و دارد توی گلویم چنگ می اندازد ... نه حتی این دیوار تنهایی ام هست که بنشینم پای تصویر دخترک تنهایی هایم و گریه کنم و زار بزنم و مشت بکوبم به دیوار که چرا اینقدر فاصله دارد با تو و با همهء دوست داشتن هایم ... چه ترسی بَرَم داشته ... !! حالا اینها را بی خیال اصلاً ، اینبار می خواهم بیایم ... عیبی هم ندارد که بترسم مبادا ببینی دلم مثل دل کفتر زده هی بالا و پایین میپَرد ... سلام کنم ... لُپ هایم گل بیندازد ... از مغز سر تا نوک پاهایم داغ شود و من خیالات برم دارد که این تویی که در من حلول کرده ای ... جریان داری ! چه بی تابم ... چه قدر دلم می خواهد بگویم ف و تو خودت تا فرحزاد بروی ... حالا تو از خط خطیه روی دیوار اتاق بپرس که کدام پرهیز و کدام جاماندن! ... و من حالا می ترسم بروی و در چنان هوایی بیایی که دل کندن از تو غیرممکن باشد ... چه آدم فهمیده ای بود آن که گفت : عشق است که مثل پَرِ شاپرک توی رگهای تنم بال بال می زند - درست مثل پَرِ شاپرک - و با هر بال زدنی بند نقره ای دلم هی میلرزد و هی میلرزد!!!! خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانهء آنهاست ... نه ... وصل ممکن نیست همیشه فاصله ای هست اگرچه منحنیِ آب بالش خوبی است برای خواب دلاویز و تُردِ نیلوفر همیشه فاصله ای هست ... ( سهراب سپهری )
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم دی ۱۳۸۶ ساعت 22:22 توسط هستی
|