دلتنگی
شمارش سال وماه و هفته زود تموم میشه...
اما وقتی که به روز می رسم دیگه انگشتام نمی تونن بشمارن...
منم باهاشون دعوا می کنم...
وقتی باهاشون دعوا می کنم یادم میفته که این همون دستیه که تو دستای نازه تو بوده...
بخار همین دیگه دعواشون نمی کنم و به یاد دستای تو می بوسمشون..
وقتی می بوسمشون یک لحظه دستای تورو حس می کنم تا میام بگیرمشونو می بینم نیستن..
و وقتی می بینم دروغو خیال بوده گریم میگیره...
حتی حسرت گرفتن دستات داره دیوونم می کنه...
وقتی گریه می کنم چشمای نازت میان جلوی چشام که همیشه میگفتن گریه نکن...
بعد گریمو قورت میدم...
وقتی تا میام چشمای نازتو بهتر نگاه کنمو آرامش بگیرم می بینم چشمی نیستو من تنهام...
دیگه نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم...
عکستو بغل میکنمو میبوسم تا شاید آروم بشم اما...
خط به خط این نوشته هارو با چشمای پراز اشک که بزور میبینن نوشتم...
تا بهت بگم عاشقانه دوست دارم...
شاید نتونم دووم بیارم اما عشقتو با خودم میبرم...
تقدیم به تو که تمام وجودم از آن تو بود