میخوام برم
می خواهم بار سفر ببندم و بروم برم تا بی نهایت تا اوج آسمان برم به سر زمینی دور برم کنار خدا آخ چقدر دلم براش تنگ شده می خواهم به دور دستها سفر کنم سفری ابدی و جاودانه
در این جا کسی حرفهایم را نمی فهمد کسی دل تنگیهایم را جدی نمی گیرد کسی مرا درک نمی کند.کسی دردهایم را نمی داند،اگر بداند خود را به ندانستن میزند.
پس چه سود از این بودن از این ماندن . از این همه خواستن و التماس کردن . راه رفته را باید رفت پس هر چه زودتر بهتر.. دیگر
از این بودن خسته شدم دیگر از زندگی کردن و زنده ماندن خسته شدم نه توانی برای بودن هست نه نایی برای نفس کشیدن.خسته ام از همه چیز و همه کس خسته ام .
از خودم از خانواده از اطرافیان از همه و همه.دیگر طاقت ماندن ندارم دیگر طاقت بودن نیست. دیگر تحمل درد و رنجها رو ندارم. دیگر تحمل تنهایی رو ندارم..می خواهم بروم جایی که کسی مرا دوست داشته باشد .کسی که من هم او را دوست داشته باشم.
جایی که هر دو معنی عشق رو خوب فهمیده باشیم و عاشق هم باشیم
تقدیم به تو که تمام وجودم از آن تو بود