نهایت عشق
دخترك مي لرزيد و بقض تو گلوش گير كرد !بي صدا اشك ميريخت آروم و نجوا
گونه گفت:جواب آخر؟پسر مثل يك چوب خشکی به فنجان قهوش زل زده بود و
گفت:هيچ فرقي بين من و اين ميز چوبي نيست هر دو خالي ازاحساسيم!قطره اشك
بر روي گونه هاي گرم دخترغلطيدبلند شد و از در كافه بيرون رفت !صاحب
كافه سيگاري به دست پسرك داد وگفت :چرا شروع كردي؟پسرك هنوز به قهوش زل
زده بود!گفت:قرارمون عشق نبود!نخواستم بيشتر از اين
زجربكشه،رهاش كردم.
+ نوشته شده در شنبه پنجم تیر ۱۳۸۹ ساعت 23:34 توسط هستی
|
تقدیم به تو که تمام وجودم از آن تو بود