دخترك مي لرزيد و بقض تو گلوش گير كرد !بي صدا اشك ميريخت آروم و نجوا

 گونه گفت:جواب آخر؟پسر مثل يك چوب خشکی به فنجان قهوش زل زده بود و

گفت:هيچ فرقي بين من و اين ميز چوبي نيست هر دو خالي ازاحساسيم!قطره اشك

 بر روي گونه هاي گرم دخترغلطيدبلند شد و از در كافه بيرون رفت !صاحب

كافه سيگاري به دست پسرك داد وگفت :چرا شروع كردي؟پسرك هنوز به قهوش زل

 زده بود!گفت:قرارمون عشق نبود!نخواستم بيشتر از اين

زجربكشه،رهاش كردم.