می خوام فراموشت کنم ...

می خوام فراموشت کنم

می خوام فراموشت کنم تا فراموشت کنم

می خوام فراموشت کنم تا دلم نسوزه

می خوام فراموشت کنم تا بدونی می تونم

می خوام فراموشت کنم تا فراموش کنم عشقو

می خوام فراموشت کنم تا فراموش کنم احساسمو

می خوام فراموشت کنم تا دیگه نگات نکنم

می خوام فراموشت کنم تا دیگه صدات تو گوشم نباشه

می خوام فراموشت کنم تا آخرین باشی پیشم

می خوام فراموشت کنم تا دیگه بهت فکر نکنم

می خوام فراموشت کنم تا بدونی منم می تونم

می خوام فراموشت کنم تا ابد

می خوام فراموشت کنم تا ...................

می دونم نمی دونی ولی می خوام فراموشت کنم

شب بارانی

 

چقدر دوست داشتم . همیشه در  آن  شب زیر نم نم باران . در کوچه های گلی

در سکوت شب قدم می زدم .

چه زیبا بود. وقتی بدون  چتر قدم  بر می داشتم  و  دانه های  باران  گونه هایم

را می شستند و پاهایم مدام روی زمین سر می خوردند .

در آن شب فقط من و نم نم باران . سکوت شب  و پارس گاه  و  بیگاه  سگ ها

گاهی هم برق نبرد ابرها برای لحظه ای راهم . را روشن می کرد.

همیشه دوست دارم به یاد آن شب بارانی بی چتر زیر باران بروم و آن قدر بمانم

تا سراپا خیس شوم

باز هم سکوت...

دیروز به خدا گفتم که پاره کند ریسمان  هر چه رنگ تعلق است و امروز...

تمام  عکسهایی را که با دوربین چشمم در تاریک خانه ذهنم بود پاره کردم و دیدم بازهم خدا هست ،خدایی که همین نزدیکی هاست و تنها دل شکسته ای بر جای مانده که همه را دوست دارد حتی آنان که در حقش کوتاهی و بدی...

کاش همیشه میشد تمام ناگفته ها را گفت...کاش اشک فریادی بس عظیم بود و عمق محبت و دوستی مهری بر پیشانی ...کاش همیشه میشد بود و بود و بود...

وای که چقدر پر از سکوتم سکوتی که بر شب بارانیست و تنها صدای گریه باران ... این صدای سکوت من و گریه باران است که میشنوی و هیچ تفسیری بر آن نیست... دلم میخواهد به اندازه تمام روزهای عمرم سکوت کنم ...دلم میخواهد به اندازه تمام روزهای عمرم سکوت کنم ...سکوتی که هیچ گاه نشکند...

چه روزگار غریبی است...

چه روزگار غریبی است...

                    چه لحظات اندوهباری است...

چگونه تحمل کنم؟!چگونه با این حقیقت تلخ

                    با نرمی رفتار کنم؟!؟

می خواهم فریاد بزنم،

فریاد بزنم تا صدایم به اعماق زمین وزمان برسد.

فریاد بزنم و بگویم چه غم عظیمی را بر دوش می کشم!!!

در این نقطه زمان به ناباوری رسیده ام!!

در این گوشه جهان در حسرت روزهای گذشته

گریه را به چشمانم هدیه کرده ام!

من در این کوچه های غربت گم گشته ام......

حقیقت این است که من توان درک کردن ندارم...!!

افسوس که توان جنگیدن را نیز ندارم..!!

وای بر من !

چگونه باور کنم که باید تسلیم این روزگار وحشی شوم؟؟؟

نمی دانم، شاید تقدیر اینگونه خواسته

                         که لعنت بر این تقدیر باد... ... ...!

شاید دست روزگار است؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

قصه ای را که روزی با عشق اغاز کرده ام

              با این حسرت و اندوه به اتمام برسانم.

                   

  و با اتمام این قصه من هم به ابدیت خواهم پیوست....

نقل قل

تا حالا جایی که بتونم بهش بگم خونه پیدا نکردم
هیچوقت اونقدر جایی نموندم که وقت کنم بسازمش؛
یک بار دیگه از اینکه عاشق نیستم معذرت می‌خوام، اما اصلاً نمی‌خواستم قلبتو بشکنم.‏
این فقط یک فکره، یک فکر
اما اگه زندگی من اجاره‌ای شده و من یاد نمی‌گیرم بخرمش
و سزاوار چیزی بیشتر از آنچه بدست آوردم نیستم
بخاطر اینه که هیچ کدوم از چیزایی که دارم واقعاً مال خودم نیست
همیشه فکر می‌کردم دوست دارم کنار دریا زندگی کنم
دوست دارم تنهای تنها دور دنیا رو بگردم‏
و دوست دارم به سادگی روزگار بگذرانم
اصلاً نمی‌دونم چی به سر اون رویا اومد که حالا هیچی برای متوقف کردن من باقی نمونده.‏

هنگامی که قلبم چون سپری است که هرگز بازش نخواهم نهاد ‏
هنگامی که آنقدر از شکست گریزانم که حتا از تلاش می‌گریزم
چگونه می‌توان مرا زنده نامید.

منو ببخش

گریه

برای زندگی کردن دو چیز لازم است قلبی که دوستت بدارد و قلبی که دوستش بداری

هر وقت دلت گرفته گريه کن. مي دوني چرا؟

وقتي گريه مي کني آروم مي شي؟! چون اشکهاي سردت قبل از اينکه از مجراي چشم سرازير بشه يه سري به قلبت مي زنه . بعد قلبت که خيلي داغه حرارتشو مي ده به اشکات و اشکات گرم مي شن. اونوقت اشکات هم سرما شو نو مي دن تؤقلبت.

اينجوريه که اشکات گرم مي شن و قلبت سرد

بدون شرح

 برو مسافر من برو سفر سلامت نگو که روز دیدار بمونه تا قیامت

چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره!!

تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه!!

تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده!!

تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد!!

و تا وقتی نمیری کسی تو رو نمی بخشه!!

میخوام برم

می خواهم بار سفر ببندم و بروم برم تا بی نهایت تا اوج آسمان برم به سر زمینی دور برم کنار خدا  آخ چقدر دلم براش تنگ شده می خواهم به دور دستها سفر کنم سفری ابدی و جاودانه

در این جا کسی حرفهایم را نمی فهمد کسی دل تنگیهایم را جدی نمی گیرد کسی مرا درک نمی کند.کسی دردهایم را نمی داند،اگر بداند خود را به ندانستن میزند.

پس چه سود از این بودن از این ماندن . از این همه خواستن و التماس کردن . راه رفته را باید رفت پس هر چه زودتر بهتر.. دیگر

از این بودن خسته شدم دیگر از زندگی کردن و زنده ماندن خسته شدم نه توانی برای بودن هست نه نایی برای نفس کشیدن.خسته ام از همه چیز و همه کس خسته ام .

از خودم از خانواده  از اطرافیان از همه و همه.دیگر طاقت ماندن ندارم دیگر طاقت بودن نیست. دیگر تحمل درد و رنجها رو ندارم. دیگر تحمل تنهایی رو ندارم..می خواهم بروم جایی که کسی مرا دوست داشته باشد .کسی که من هم او را دوست داشته باشم.

جایی که هر دو معنی عشق رو خوب فهمیده باشیم و عاشق هم باشیم

برگردید

خاطراتم بر روی دوشم سنگینی می کنه.خاطراتی که بعد از مدتها حتی لحظه ای هم از اونو نتونستم فراموش کنم.هیچ کسی نیست که بتونه سنگینی این بار رو از روی دوشم برداره.خاطراتی که همه و همه اش را در خودم نگه داشتم .ردپای تمام دوستان بر خاطرات کاملا قابل لمسه .دوستانی که نمی دانم کجای این جهان هستند.نوشته هام هم نمی تونه عمق این خاطرات رو نشون بده .یه روزی فکر می کردم که نوشته هایی که می نویسم فقط برای گذشتن زمان بود ولی الان دارم به معنی تک تک اونها می رسم .الان فکر می کنم به بن بست رسیدم به بن بستی که فکر می کردم فقط برای دیگرانه.نمی دونم اونور دیوار چی انتظارمو می کشه.تیغ!! این پیام دیوار برای هر کسی هست که به بن بست رسیده.زندگی در دنیای مجازی زندگی من رو برام مجازی کرده.می خواهم بر روی دیوار بنویسم من می توانم ولی من توانی ندارم.من آن شاخه ی نازکی شدم که با فشاری کوچیکی می شکنم.دیگر نه برگی دارم نه میوه ای.آن برگ و میوه ها مرا تنها گذاشتن.فکر می کنم به آن دوستان بی الایشم باز هم نیاز دارم .آنهایی که منو همیشه تشویق می کردند.اونا هم مثل من یک شاخی ای از یک درختی بودن ولی هدف همه ما این بود با هم باشیم و برای زندگی کردن تلاش کنیم .در کنار هم می خندیدم در کنار هم گریه می کردیم ولی مهم اینجا بود که در کنار هم بودیم .می دونم که نمی تونم از هیچکدومشون خرده بگیرم .آخه اونا تعهدی نداشتن که همیشه و همیشه در کار من باشن.خیلی وقته که نه دستم به قلم می ره نه فکرم کار می کنه برای اینکه بتونم بنویسم و از نوشتنم لذت ببرم.می دونستم یه روز یه مترسک تنها می شم.بعضی وقتا تو خلوت های زیاد خودم می شینم و همش به این برگه های خط خطیم خیره می شم .به برگه های  که مثل چهرم مچاله وسیاه شدن.عکسامو نگاه می کنم ولی دیگه آن کسانی که به بهشون تکه می دادم نیستن.از خدا می خوام همه ی دوستامو بهم برگردونه .زندگی بدونه اونا سخت پیش می ره

عشق من فراموشت نمیکنم....

یک لحظه طول می کشه تا از کسی خوشت بیاد , یک دقیقه طول می کشه تا یکی رو بپیچونی یک

ساعت طول می کشه تا یکی رو دوست داشته باشی یک روز طول می کشه تا دلت برای یکی تنگ

 بشه یک هفته طول می کشه تا به یکی عادت کنی کمتر از یک ماه طول می کشه که عاشق یکی

 بشی اما یک عمر طول می کشه تا فراموشش کنی ...

تقدیم شده از دوست عزیزم کیمیا

تکرار خاطره ها

 

تکرار خاطره ها

دیدن عکسهایت ، شنیدن صدایت ،تکرار خاطره هاست

خاطره هایی به رنگ سبز ، به شیرینی لحظه های در کنار تو بودن!

کاش دوباره خاطره ها تکرار شوند ، کاش دوباره در کنار هم بنشینیم ،

دست در دستان هم بگذاریم و از قلبهایمان برای هم بگوییم!

تو بگویی که دوستت دارم ، و من بگویم برایت میمیرم!

تو بگویی که مرا تنها نگذار  و من اشک بریزم!

شنیدن درد دلهایت ، راه رفتن در کنارت آرزوییست همیشگی!

گرچه دلم میخواهد همیشه در کنارم باشی اما روزگار چنین نمیخواهد و

من به همان چند لحظه در کنار تو بودن نیز قانعم!

تو چه هستی و چه کردی با من که اینگونه دیوانه ی تو هستم!

هر چه هستی برای من مقدسی ، هر چه از تو بگویم ، باز هم باید بگویم!

بگویم که مثل تو در این دنیا نیست، عشق تو جز قلب من، در قلب دیگری نیست!

ای خدا ، آه ای خدای من ، او را از من نگیر که من ، بدون او میمیرم!

دیدن عکسهایت ، شنیدن صدایت ، تکرار لحظه های در کنار تو بودن است!

هنوز با آهنگ دلنشین عشق ، همان آهنگی که تو را آرام میکند ، آرامم!

پس با آرامشی که دارم ، در حالی که عکسهایت را در دست دارم

میگویم که دوستت دارم ای عزیزتر از جانم! 

 اما چه فایده که نیستی٬رفتی٬برای همیشه رفتی

 

وقتی مردم...

 

وقتی که مردم٬و قتی که جان دادم٬وقتی که روحم از بدنم جدا شد

وقتی که خاکم می کنید وقتی که خاک بر سرم می ریزید

تو را به خدا بهش نگید٬نگذارید که بفهمه٬نگید تا به پیشم نیاد

می دونم که باز هم نمیاد ولی نمی خوام بدونه٬حالا که تا این لحظه تنها

شده ام

بذارید در لحظه اخر که خاکم می کنید باز هم تنها باشم٬چون دیگه تنهایی

برام عادت شده

اگه یه موقع سراغمو گرفت٬بهش بگین رفته مسافرت٬شماره ای هم  نداد

یه جور بهش بگید که از حرفاتون  هول نکنه طاقت ندارم ببینم که به قبرم

نگاه می کنه

دونه دونه عکس هامو اتیش بزنید٬هر چیزی ازم مونده اتش بزنید

نگذارید از اسم من کوچترین چیزی بمونه٬نمی خوام تنم را در قبرم بلرزونه

برو برو نمی خوام ببینی خونه من خالی شده٬همدم من به جای توریگهای

پوشالی شده

اونی که می گفت برات می میرم      دیدی چگونه برام مرد؟

بهش بگید تا اخرین لحظه نفس تو را دوست داشت

بهش بگید یه عمر نشست تا بیایی٬بهش بگید اما نیومدی

خوب اتیشم زدی٬خونه خرابم کردی!

مرا نفرین یادم ندادن ولی بدون نمی بخشمت

 

 

تو چته؟

 

تو چته؟؟؟
گاهی اوقات
احتیاج به یه آدمی داری٬
یه دوستی٬
که وایسته رو به ‌روت
که توی چشمات نگات کنه
و محکم بزنه تو گوشت
که تو٬ صورتت خم شه و دستت رو بذاری روی گونه‌ت و دوباره نگاش کنی
ببینی که خشمگینه٬
ببینی که از دستت عصبانیه
توی اخم صورتش ببینی که دوستت داره
ببینی که دوستته.
که نگاش کنی٬ همون‌جوری که دستت روی صورتیه که اون بهش کشیده زده٬
که بهت بگه « تو چته؟ بسه٬ به خودت بیا .. تو چته .. »
که سرت فریاد بکشه ..
که تو یه هو بلرزی٬
که بری بغلش٬
که بغلت کنه٬
همون دستی که کوبید تو صورتت رو بذاره رو سرت٬ توی موهات٬
که سرت رو فشار بده توی گودی‌ شونش٬
که تو چشمات رو ببندی٬
روی شونه‌ش گریه کنی٬
بلرزی٬
و با خودت فکر کنی که « تو واقعاً چته .. »

 

اگر تو نباشی

اگر تو نباشی: بی تعارف و مبالغه بگم همه چیز طعم زهر را خواهد داشت حتی عسلی كه از همه به گل سرخ شبیه تر است

 

اگر تو نباشی: از اینجا میروم و آسمان را هر چند شیرین و شفاف با خود نمی برم آنقدر دور میشوم كه نسیمی از كنارم عبور نكند و چشمم به چشم ستاره ای نیفتد

 

اگر تو نباشی: نه شعر می گویم نه با ماهی ها حرف میزنم نه شبها به آغوش ستاره ها پناه میبرم فقط صبح تا شب خاطرات صدفهای شكسته را مرور میكنم تمام این باغ ها . شقایق ها. سنجابهای بازیگوش . رودهای پر جنب و جوش . اقیانوس های آرام و دیوارهای بی بام با توست كه زیباست

 

اگر تو نباشی: چه خواب باشم چه بیدار حتم دارم روزگار تكه كاغذی هست افتاده در گوشه خیابانی دراز خیابانی كه پای هیچ عاشق به آن باز نشده است

 

اگر تو نباشی : چه در كنار پنجره بایستم چه در شبستانی نمورو بی نور بنشینم اشتیاقی برای دیدن آفتاب ندارم و دوری تو را حتی به اندازه ی یك نفس كشیدن تاب ندارم

 

پس چرا رفتی و منو با كوله باری لز غم تنها گذاشتی چرا جوانه عشق را در دلم خشكاندی

چرا چرا چرا ؟؟؟

در جستجوی...

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌  خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌  گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو  به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛  و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌  بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی . 
 کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در  جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست .
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌  چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را  نخواهد یافت .
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را  از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز  آن‌ که‌ باید.
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود .
هزار سال‌ گذشت،  هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست.  مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌  را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌  از آن‌ آغاز کرده‌ بود .
درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و  سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر  درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت .
درخت‌  گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.  مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌  چیز ندارم .
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌  چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز  داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا  در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را  در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و  چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا  نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی !
درخت‌ گفت: زیرا تو  در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر  از پیمودن‌ جاده‌هاست!!!...

یه سوال دارم ازت خدا

یه سوال دارم ازت خدا
بهت بگم؟
آخه رفقام میگن یه چیزی داری به نام مرگ
میگن وقتی آدم به بن بست میرسه
میگن وقتی از همه چیز میبره
میگن وقتی که به قولشون میرسه به نه خط
خیلی چیزه خوبیه
میگن اگه خدا نده مرگو هم خودت میتوی بگیریش
رفقا اسمشو گذاشتن خودکشی
نمیدونم چه جوریه؟
تا حالا حسش نکردم
تا حالا درکش نکردم
ولی میگن خیلی باحاله
حالا خدا رسیدم ته خط
یه حرف باهات بیشتر ندارم
یا مرگه رو بهم بده یا خودم میگیرمش این مرگو ازت
اگه دوست داری برم بهشت خودت بده این مرگو
اگه دوست داری این عاشق خسته بعد از مرگ بره جهنم بهم نده
بزار خودم بگیرمش ازت
بزار خودم خودکشی کنم
تا اونجا هم از گرمای عشقم همیشه آتیش جهنمو گرم نگه دارم
خدا جون نگو نه دیگه
آخه بدون اون دیگه نمیشه
رسیدم ته خط
حرف آخرم باهات اینه
یا مرگو بده
یا میگیرم ازت ...

من و ساحل

گوش کن!صدای امواج ناآرام دریا را میشنوی؟دارد باران میبارد.دریا هم بیقرار شده است،مثل دل کوچک من.دل کوچک من که برای دیدن تو بیقراری میکند.
من کنار ساحل تنها نشسته ام.سرم را روی زانوان بی رمقم گذاشته ام.موجهای وحشی و مست،پاهایم را خیس میکنند.ابرهای تیره آسمان را پوشانده اند.باد می آید.
بند از موهایم میگشایم و موهایم را به دستان سبک باد میسپارم.نمیدانم این اشکهای من است یا قطره های روشن باران که صورتم را خیس کرده است.
در تمام ساحل هیچکس نیست.دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چقدر دلتنگم.بگویم که دل دیوانه ام فقط تورا میخواهد.دلم فقط تو را میخواهد و دیگر هیچ...
وقتی تونیستی هیچ چیز زیبا نیست.همه چیز در برابر دیدگانم رنگ میبازد.
من خسته ام.دلم آغوش امن تورا میطلبد.دلم فانوس چشمهای تو را میخواهد تا در این سیاهی بی پایان راه را گم نکند.
نازنینم...ای کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم...نه!نگو که میدانی.آخر هیچ واژه ای را نمیشناسم که عشق مرا تعبیر کند.عشق من در قالب واژه ها نمیگنجد.
عشق مرا با هیچ چیز نمیتوان اندازه گرفت.وای که چه روزهای سختی را میگذرانم.
وای که این لحظه ها انگار هرگز به پایان خود نمیرسند.
وقتی تو در کنار منی انگار تمام دنیا به من لبخند میزند.من از عطر وجود تو مست میشوم.سبک میشوم.میتوانم تا آوج آسمان پرواز کنم.پرنده میشوم.
تو که میروی بالهایم میشکند،دنیا برایم قفس میشود.و هیچ دستی برایم آب و دانه نمیریزد.ای کاش در قفس بودم،ولی در کنار تو بودم.و دستان پر مهر تو برایم دانه میریختند و من هرروز تو را میدیدم.
من بدون تو نمیخواهم زندگی کنم.نمیخواهم زنده باشم.آه!دریا چه آهنگ غمگینی مینوازد.دلم گرفته است.
دارد باران میبارد نازنینم!آسمان هم دلش برای تو تنگ شده است.اشکهای زلالش گواهی میدهند.
دار باران میبارد نازنینم‌! باران عشق...

خسته ام از این دل

تو کنارم نشسته ای،ولی من احساس میکنم خیلی از من دوری.نگاهت جای دیگری است.دور ِ‌ دور،خیلی دورتر از من.دلم برایت تنگ شده است.دلم میخواهد برایم حرف بزنی،دلم میخواهد از صدای گرمت،تمام وجودم را پر کنم.اما تو سکوت کرده ای.چشمانت غمگین،نگاهت مهربان،ولی خسته و نگران است.
میفهمم نازنینم،تمام آنچه را که نمیگویی از چشمانت میخوانم.تو را که آشفته میبینم،دل من هم میگیرد.قلبم مثل قلب کبوتری وحشت زده با شدت میزند.دستم را روی سینه ام میگذارم.نمیخواهم تو بفهمی که چه حال خرابی دارم.دلم میخواهد بدوم،دور شوم تا تو انقدر عذاب نکشی.ولی از جایم تکان نمیخورم.انقدر با ناخنهایم کف دستم را فشار داده ام که تمامش کبود شده است.
دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم که دیگر بس است.برو و دیگر حتی پشت سرت را هم نگاه نکن.دلم میخواهد فرار کنم،گم شوم،بمیرم.
برو نازنینم،برو و زندگی کن،تو که میخواهی بروی پس بیشتر از این آزارم نده.برو و بگذار سعی کنم فراموشت کنم.
دارم هذیان میگویم؟تب دارم انگار!نمیدانم،نمیدانم،نمیدانم.فقط از اینهمه ترس،از این اضطراب کشنده خسته شده ام.
هرروز که بیدار میشوم به خودم میگویم یعنی امروز آخرین روزیست که تو هستی؟هرروز و هر شب این ترس روحم را آزار میدهد.و من دیگر توانش را ندارم.بفهم نازنینم.بفهم که نمیخواهم اینطور دوستم داشته باشی.
من کودک نیستم،من میفهمم،من نگاههای تورا میفهمم، سکوت تو را میفهمم،مهربانی تو را میفهمم،حرفهای تو را میفهمم.ولی ای کاش نمیفهمیدم،ای کاش نمیدیدم و ای کاش نمیشنیدم، ای کاش همان روزهای تلخ همه چیز تمام شده بود.ای کاش مرده بودم،دیگر نه تو مرا میشناختی نه من تورا.
آنوقت دیگر لازم نبود فکر کنی اشتباه کرده ای.لازم نبود عذاب وجدان داشته باشی.لازم نبود بین سه راهی عقل و دل و وجدان گیر کنی.خدایا من چه کرده ام که باید انقدر عذاب بکشم؟به کدامین گناه مرا در این آتش میسوزانی؟اینهمه درد برای من بس نیست؟مگر دل کوچک من به چه کسی ظلم کرده ،که اینگونه باید تقاص گناه نکرده را پس دهد؟
من خسته ام،از زندگی کردن خسته ام،از دست دل دیوانه ام خسته ام.دلم میخواهد بمیرم.میتوانی این را بفهمی؟فقط دلم میخواهد بمیرم......


دارم از درد می میرم

با توام ...

آره تو ...

تویی که به راحتی تنهام گذاشتی رفتی ... تویی که با اصرارو پافشاری پا گذاشتی تو قلبم ... ناخواسته وارد شدی ... بی خبر رفتی بالای دلم نشستی ... با حرفای قشنگ خوابم کردی ...

من که چیزی نخواستم ... من که حرفای قشنگ نخواستم ...

من که عشقتو قلبتو نخواستم ...

تو پافشاری کردی ... تو قسمم دادی که تنهات نذارم ... اون روز قسم خوردم که باهاتم تا آخرش ...

غافل از اینکه روزی کسی دیگه قسمم میده که تورو فراموش کنم ... چرا ؟ مگه من گناهی داشتم ؟

مگه جز وفاداری ازم بدی دیدی؟

یادته روزی که آروم گفتی دوستت دارم چی گفتم ؟

لبخند زدمو گفتم مرسی ...

اخم کردی و گفتی همین عزیزم ؟

سرمو بلند کردم تو چشمات زل زدمو گفتم امیدوارم مطمئن باشی ...

گفتم : گفتن دوستت دارم حرمت داره ... این جمله شوخی نیست ...

ولی تو به راحتی داد زدی و گفتی : دوسسسسستت داررررررررررررررم ...

خیلی تند رفتی ... خیلی ... من ترسیدم ... سردم شد ... قلبم لرزید ...خدایا...

فکر نمی کردم یه روز به همون راحتی با دیدن هق هقم داد بزنی و بگی یه سرگرمی بودی همییییییییین ...

کسی که شبو روز هر جا باهات بود ... تو یه شب شد سرگرمی ... آخ که چی کشیدم ...

خردم کردی ...

کوه غرور بودم یادته ؟... یادته همیشه بهم می گفتی چرا بهت نمی گم دوستت دارم ؟ آره ... غرور بود...

حالا از اون کوه حتی تپه هم نمونده ... خردش کردی ... حالا داری با معشوق جدیدت خوشمیگذرونی ...

از عشقت بهش می گی ...

اما من اینجا...

                                             دارم از درد می میرم

4 هفته گذشت ...

از اون اتفاق لعنتی ... از اون زنگه بی موقع ... ولی ... هنوز باورم

نمی شه ... باورم نمی شه همه چیز تموم شد ... باورم نمیشه دیگه

نیستی ... راست می گن آدما وقتی چیزیرو دارن قدرشو نمی دونن وقتی از

دستش دادن اون وقت می فهمن چی بوده ... اون وقت ارزششو درک می کنن ...

نمی دونم ... شاید قسمت این بود ... گاهی وقتا حسرت می خورم که چرا واسه

1 بار پا رو غرورم نذاشتمو نگفتم دوستت دارم ...

گاهی وقتا انقدر از کینه پر می شم که آرزو می کردم کاش اینجا بودی و با

همین دستام می کشتمت چون تو کشتیم ...

احساسمو ... عاطفمو ... قلبمو ... حتی روحمو ... دیگه ازم هیچی

نمونده ...

چطور تونستی ؟

حتی روز آخرم جواب این سوالمو نگرفتم ... چرا ؟؟؟؟  هنوز تو باورم

نمیشه ...

صبحا ساعت 6 از خواب می پرم ... یادته ؟ ساعت 6 ... همیشه ساعت 6 از

خواب بیدارت می کردم ...

خواب آود جواب می دادی و با همون خستگی حرفای قشنگ برام می زدی ...

یادته هیچ وقت نمی گفتی خدا حافظ ؟...

همیشه می گفتی دوستت دارمو قطع می کردی ...

پس چی شد اون همه احساس ؟...

همش یادت رفت ... دروغ بود ؟

چطور باور کنم ...  خودت اصرار کردی تا باورت کنم ... رفتی تو دلم خونه

کردی ... تمام وجودمو تسخیر کردی ...

بی هوا رفتی ... خیانت کردی ... چرا دروغ گفتی ...

چررررررررررررررررررررررررررررررا ؟

من اینجا دارم دیوونه می شم ... هر روز بدتر می شم ...

تو الان کجایی ؟

تو الان تو آغوشه کی شبتو صبح می کنی ؟

کی جای منو برات گرفته ؟... حالا موهای بلند کیو نوازش می کنی ...

خیلی راحته نه ... آره ... واسه تو راحته ... واسه تو خیلی راحته...

خیلی راحته هم زمان به دونفر بگی دوستت دارم ...

خیلی راحته بخوای واسه هر دوتاشون نفشه عاشقو بازی کنی ... نه ؟

فکر نمی کردی شاید این کارت به قیمت داغون کردن کسی باشه ...

حالم خیلی بده ...

       تو این روزای پر از عذاب که هر روزش مثه 1 سال برام میگذره ...

                                         به یه حقیقت تلخ پی بردم...

                                          با اینکه بیزارم ازت بازم عشقمی تو؟؟!!..

نه نیستی

خد نگهدار واسه هميشه

نمیدونم از چی بگم؟یا از کجا شروع کنم؟
اما میدونم که میخوام برای همیشه برم.برم جایی که تو نباشی.
دلم خیلی ازت شاکی شده،دلم میخواد داد بزنم به همه بگم بهم خیانت کردی.
تو بد کردی!!! به من به خودت.
تو شکستی قلب کسی رو که عاشقت بود.
تو دور کردی کسی رو که این همه دوست داشت.
تو قلبم رو شکستی، تو من و از خودت دور کردی.
به چه جرمی؟به جرم اینکه عاشقت شدم؟به جرم اینکه دوست داشتم؟
ای کاش زبونم لا میشد و نمیگفتم دوست دارم.اما در عوض همیشه پیشم میموندی.
اما به قول خودت آدم نمیتونه جلوی احساسات رو بگیره.
تو من رو دوست نداشتی و من میدونستم.
من رو ببخش به خاطر همه رفتارام.
به خاطر اینکه نخواسته عاشقت شدم.
من رو ببخش که باعث شدم به دروغ بهم بگی دوست دارم.
آره،من فهمیدم.همون لحظه که گفتی دوستت دارم فهمیدم.
من میدونم تو دروغگو نبودی و نیستی.
تو به خاطر من دروغ گفتی.
تو به خاطر اینکه دل من رو نشکنی دروغ گفتی.
من رو بگو با اینکه میدونستم،اما واسه خودمون یه کلبه تو آسمونا میساختم
آره،این رو نوشتم که تو بخونی و بفهمی که نه بابا من اون قدر ها هم که فکرشو میکردی...
چرا باهام این کارو کردی؟
خیانت رو میگم.
ببینم اصلا تو میدونی خیانت چیه؟
خیانت بدترین واژه برای عاشقاست.برای دل شکسته هاست.
همیشه از واژه خیانت میترسیدم اما سرم اومد.
راست میگن که از هرچی بدت بیاد،سرت میاد.
تو اشکهای من رو تو شبهایی که بی تو گذشت ندیدی؟
تو بغض شکستمو تو اون شبها...؟
بهت حق میدم!!! من کنارت نبودم،دستام تو دستات نبود.
من رو حس نمیکردی.
آره!!! تو حق داری.
حق داری کسی رو انتخاب کنی که کنارت باشه،گرمی دستاشو هر وقت خواستی بتونی حس کنی.
تو با اینکه به من خیانت کردی،پا روی قلبم گذاشتی.
اما من از تو متنفّر نیستم.
راستش تو زندگیم هیچوقت دلم نخواسته از کسی متنفر بشم.
اصلا هم از تو گلایه ندارم.
نه از تو نه از خدا.
این رسم زمونست.
زمونه بیوفا شده.اصلا تقصیر تو نیست که رفتی با یکی دیگه.
تقصیر تو نیست که اینقدر نامهربون شدی همش تقصیر زمونست.
میدونی چیه؟ هنوز باورم نشده که به من خیانت کردی.
باورم نشده.
سخته آخه!!! کسی که این همه عاشقش بودی یه دفعه بهت خبر میدن بابا کجای کاری با تو که هیچی با دیگرون هم قول و قرار گذاشته.!!!
اما من اصلا از تو شاکی نیستم.
این رو میذارم به حساب رسم زمونه.
با این وجود برات آرزوی خوشبختی میکنم.
آرزو میکنم به همه آرزوهای نرسیدت برسی.
اما میخوام از ته ته قلبم بگم:
دلم رو شکستی ، دلت رو نمیشکنم، اما کاشکی یه روزی ، یه جایی،
به روز من بیفتی که اونوقت بفهمی چی کشیدم.
میخوام دیگه خدافظی کنم.
مواظب خودت باشیا.
امیدوارم بتونم فراموشت کنم.از خدا میخوام که کمکم کنه.
آخه من که جز خدا کسی رو ندارم که؟
از تو خدافظی میکنم به خدا سلام میدم.
میگم خدا جونم،من پشیمونم که عاشق شدم،من رو ببخش.
به خاطر اینکه باعث شدم یه نفر به خاطر من دروغ بگه.
ببخشم خدا جونم.

(خدا نگهدار واسه همیشه)

مثل من مثل این دستمال کاغذیه که اگر چه مچاله شد اما .......پاک بود و عاشق و زلال ......

دستمال كاغذي به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟
عاشقم
با من ازدواج مي‌كني؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!
تو چقدر ساده‌اي
خوش خيال كاغذي!
توي ازدواج ما
تو مچاله مي‌شوي
چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي
پس برو و بي‌خيال باش
عاشقي كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذي، دلش شكست
گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست
گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
در تن سفيد و نازكش دويد
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد
مثل تكه‌اي زباله شد
او ولي شبيه ديگران نشد
چرك و زشت مثل اين و آن نشد
رفت اگرچه توي سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌هاي كاغذي
فرق داشت
چون كه در ميان قلب خود
دانه‌هاي اشك كاشت

فقط یک جای پا



خواب دیدم با خدا در ساحل زندگی قدم می زدم. خداوند در همه حال همراه من

بود و روی ماسه ها همواره دو جای پا قرار داشت، یکی متعلق به من و دیگری

متعلق به خدا.

روزگار سپری شد و من وقتی به پشت سرم نگاه کردم، یک جای پا دیدم و آن

مربوط به روزهای نا خوشی من بود. هنگام مشکلات که سخت به خداوند احتیاج

داشتم.

از این بابت دلگیر شدم و به خدا گفتم: پروردگارا تو که لحظه ای تنهایم

نمی گذاشتی، پس چرا هنگام سختی ها که به وجودت نیاز بیشتری داشتم، ترکم

کردی؟

خداوند لبخند زد و گفت: من در همه حال کنارت هستم، حتی هنگام مصیبت

ها ... وقتی توروی ماسه ها تنها یک جای پا می دیدی، آن رد پا متعلق به

من بود،چون تو در آن لحظه در


آغوش من بودی

عشق شیشه ای...

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد بازیگوشی بود بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.




قلب من مال تو

 

دخترک به پسر گفت: اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.پسر لبخندی زد و گفت

ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال پسر خوب نبود..نیاز فوری

به قلب داشت..از دختر خبری نبود..پسر با خودش میگفت :میدونی که من

هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی

این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده

نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی 

افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما

باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!

پسر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون

آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم

ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که

قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت

موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

پسر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به پسر داده

بود..
آرام اسم دختر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش

گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…